.
.
.
.
.
دنیز خوشحال بود
حالش خوب بود
هنوز به خاطر چند روز پیش خوشحال و سرحال بود
حتی تو هم نمیدانی چقدر برایش سخت بود که ان سوالی که مدت ها بود ذهنش را درگیر کرده بود بپرسد
قطعا نمیدانست پرسیدن ان سوال نفرین شده چه عواقب و یا جوابی دارد وگرنه ان را نمیپرسید
حال دیگر دیر شده بود انها چند ساعت درگیر بودند
ان بغض داشت خفه اش میکرد
و طرف دیگر داشت سعی میکرد برایش توضیح دهد
با هر کلمه که روی صفحه گوشی نمایش داده میشد
قلبش بیشتر به درد می امد
دردناک بود که همیشه از همان جا ضربه میخورد
شاید چیز مهم و یا بزرگی نبود
اما، دنیز در ان لحظه زیادی ناامید و داغون بود که به این چیز ها فکر کند
باید سکوت میکرد اما خودش میدانست که این بغض خفه و نیست و نابودش میکند
حرف زد و بیشتر نابود شد
حرف زد و .
میدانی غمگین تر از همه چیز این بود که اولین کسی که دنیز به ان پناه میبرد، او بود
همان کسی که
نمیخواهم بگویم
پ.ن: گذاشتن این متن دلیل خاصی نداره .میخوام اینجا باشه چون میدونم همیشه میمونه
درباره این سایت