هوا گرگ میش بود
نگاهش را از پنجره گرفت
نگاه کردن به ان تصاویر در حال گذر فعلا برایش جالب نبود و ارامش نمیکرد
خیلی وقت بود که حس هایش مانند موج در هم امیخته میشدند
سیم های مغزش انگار اتصالی کرده باشند درد میکردند
از جنگ با خودش سخته شده بود
دیگر ماشین به او ارامش نمیداد، خیلی وقت بود
دیگر اهنگ مورد علاقه اش جایی بین اهنگ هایش نداشت
عذاب میکشید
ان هم خیلی زیاد
کسی متوجه عذاب کشیدنش نبود
کسی نمیدانست
و او سردرگم رها شده بود
تا کشته شود
به دستِ خودش
درباره این سایت