False hope



از صبحی نشستم ریاضی خوندم تا الان =//

همچین که اومدم چند تا تست کار کنم مغزم ارور داد-____-

چرااااااا چرا هرکاری میکنم نمیتونم سوال به این آسونی رو حل کنم؟

قبول دارم سوالا یکم سختن ولی همین که چشمم به پاسخ‌نامه میوفته میبینم همچینم سخت نبود:/

الان از دست خودم خیلی عصبانی‌ام!!!

باید تا شب تمام سوالا رو حل کنم 

 چند روز پیش نشستم یه فیک خوندم ، الان تمام فکرو مغزم اونجاست

حس میکنم تا فیکه تموم نشه نمیتونم درست و حسابی به درسم برسم-_

از 1885 صفحه کمتر از 300 تا صفحه مونده:) میرم اونارو میخونم بعدا میام با خیال راحت به درسم میرسم. 


همه‌ی روزا میتونن تکراری باشند ، چیزی که اونا رو خاص میکنه طرز فکر ماست.

برای مثال صبح طبق معمول چهارشنبه‌ست و من از خواب بیدار میشم و اماده میشم تا مثل تمام روزها برم مدرسه ، حالا چی این وسط تغییر کرده و یا خاص شده برام؟!

 

صبح یه چهارشنبه معمولی نیست.

اولین کوییز ریاضی رو دارم که میتونه منو به چالش بکشه. راستش هیچوقت به اندازه الان به ریاضی اهمیت ندادم ، همیشه برام یه درس مسخره و حوصله‌سر بر بوده 

اما صبح فرق میکنه! 

علاوه بر اون بعد از مدرسه قراره جایی برم که

فکر میکنم اگه بهش برسم کل زندگیم رو تغییر بده 

 

امیدوارم اولین کوییز رو به راحتی حل کنم وگرنه واقعا از خودم دلخور میشم!

و از همه بیشتر برای بعدش لحظه ‌شماری میکنم:')

بدونِ هیچ استرسی!

 

[ خدایا به امید تو ]


 کی میتونم شاهد همچین صحنه‌ای‌ باشم؟ 

زمانی که واقعا خوشحال کناره هم باشن

فکر نمیکنم تا صد سال بعدی هم اتفاق بیوفته

بدون تلاش هیچ‌چیز جلو نمیره  آدم باید برای چیزی 

میخواد تلاش کنه البته ای کاش یکی از این دو نفر

واقعا به عقل میومدن و از خواب بیدار میشدن


خدا به دادم بر‌سه!

 

مامانم به دلایلی گوشی‌شو کوبیده تو دیوار =|

گوشی‌شم ک سنگ نیست هیچی‌ش نشه ، الان صفحه‌ش از حال منم داغون تره.

داستان از این قراره که

گیج خواب بودم ، مامانم بیدارم کرد و گفت : رمز گوشی‌تو بگو صبح میخوام ببرم مدرسه.

ادامه مطلب

میشه از این به بعد خودتو نشون بدی؟؟ 

هر وقت یه نفر ناشناس نظر میده من تا چند روز درگیر میشم که "خدایا این کیه؟"

حتی اگه من نمیشناسمت هم لطفا با اسم نظر بده.

و لطفا جوری باشه که بتونم باهات ارتباط بر قرار کنم.

اینکه فقط نظر میدی و میری و من حتی نمیتونم جوابت رو بدم زیادی اذیتم میکنه.

 

پ.ن: لطفا ناشناس پیام ندید:( دوست دارم همه‌رو بشناسم و باهاشون ارتباط برقرار کنم.

پ.ن2: پست موقت.


ما هنوز باهم قهر نکردیم و تو قراره صبح نیای.

اونوقت من به چه امیدی دقیقا باید بیام مدرسه؟

قول دادیم اگه قهر کردیم باهم حرف بزنیم و مشکلات‌مون رو بر طرف کنیم و اگه مشکلات خیلی جدی و بزرگ‌تر از حد تصورمون بود فقط یه مدت دور باشیم تا به خودمون بیایم.

من اینو قبول کردم اما اینکه تو نخوای صبح بیای

یاااا من حتی پته‌مو کامل نزدم T-T 

یعنی فردا خودم تنهایی باید روزمو بگذروندم؟

امیدوارم صبح واقعا بیای ، میتونی سرد رفتار کنی میتونی به هیچکی توجه نکنی میتونی هر کاری دلت میخوار انجام بدی [ البته اگه باعث میشه حالت خوب بشه]

ولی لطفا بیا ، تنهایی خیلی سخته

 

پ.ن: "من نبودنت رو حس میکنم و بودنت لازمه!"

امیدوارم اینو متوجه‌بشی.


نمیخوام برم مدرسه 

نمیخوام باهاتون رو به رو بشم 

باورم نمیشه من همون ادمی بودم که تا دیشب دلم‌ واستون تنگ شده بود؟

الان نمیخوام ببینمتون 

نمیخوام حرف بزنم 

نمیخوام وقتی اینو خوندین هی بپرسین چته ؟ چی شده؟

فقط نمیخوام‌ببینمتون همین(نمیدونم‌چرا.نپرس چون خودمم نمیدونم)

فقط میخوام به دیشب برگردم 

به همون موقعی که خیلی خوشحال بودم 

و از بس خندیدم دل درد گرفتم 

اره میخوام‌ برگردم به همون موقع و کلید توقف این ویدیوی قشنگ اون لحظه رو نگه دارم 

و زندگیم همونجا متوقف بشه 

نمیدونم تا کی متوقف (حداقل تا زمانی که خواستم دوباره این ویدیو رو ببینم ولی حیییییف که اینا جز یه خواسته چیز دیگه ای نیستن)

 

نمیدونم چرا 

پ.ن: به اون ناشناسی که بهم‌ گف خیلی امیدوار و خوشبینم 

من به تو گفتم که تحت تاثیر اونا قرار نگیری 

ولی الان خودم تحت تاثیرشون قرار گرفتم 

قبول دارم چیزای قشنگ و خوشحالی همیشگی نیستن 

ولی این واقعا عذاب اوره که یکی با حرفاش اونو ازت بگیره 

باید بگم از اول ادم خوش بین و امیدواری نبودم 

حتی خیلی خیلی بد بین و بی امید  و انگیزه بودم 

اما انگار یه دفه خواستم زندگی کنم 

خواستم واسه خودم زندگی کنم 

خواستم واسه خوشحال بودن خودم  تلاش کنم 

خوشحال بودم 

هنوز نمیگم نیستم 

ولی انگار یه دفعه ای یه سنگ بزرگ مقابل تودم میبینم 

نمیتونم 

و برای همین میخوام فعلا فقط پشت همون سنگ قایم بشم 

و دوباره بیشتر و بیشتر خوشحالیم و امیدِ کمی که از دست دادم رو بدست بیارم

نمیدونم اصلا چرا باد اینا رو بگم 

و چرا به تو (شاید چون تو اولین نفری بودی که بهم گفتی امیدوارم و با انگیزه ام ولی اخرین نفر نبودی:) 

بعد خوندن این متن هیچ سوال از طرف دیگران نمیخوام 

و جوابی هم در کار نیست 

 


بی دلیل خوشحالم 

حالم خوبه 

مینویسم تا حاله خوبم رو به شما هم انتقال بدم 

الان فکرم آزاده و فکر کنم همین باعث شده 

احساس خوشحالی کنم 

البته این به این معنی نیست که اصلا ناراحت نباشم 

چرا امروز یه لحظه ناراحت و دلخور شدم(مرور خاطرات و اینا دیگه**)

ولی خب دوباره به روال سابق برگشتم ^^

خب همین دیگه امیدوارم مثل من ناراحتیاتون رو از فکر و ذهن و قلبتون بیرون بریزین و خوشحال باشین هر چند کوتاه 

با بهترین آرزوها برای همه "دنیز"

 

 


وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگه‌ای باشم به جز خودم. دکتر برنارد گفت اگر توی یک جزیره تنها بودم، مجبور می‌شدم به همنشینی با خودم عادت کنم. گفت باید با خودم کنار بیام. با تمام عیب و نقص‌ها، ما خودمون عیب و نقص‌ها را انتخاب نمی‌کنیم. اونا بخشی از وجود ما هستند و باید باهاشون کنار بیایم. دوستامون رو می‌‌تونیم انتخاب کنیم و من خوشحالم که تو رو انتخاب کردم.

زندگی هرکس یه راه بی انتهاست، بعضی هاشون صاف و آسفالت شده هستن و بعضی دیگه مثل مال من پر از شکاف و پوست موز و ته سیگارن. راه تو هم احتمالا مثل راه منه البته با شکاف های کمتر. امیدوارم یه روزی راه ما به هم برسه و بتونیم با هم یه شیرغلیظ شیرین بخوریم. 

 

پ.ن: آدام اِلیوت / مری و مکس

 


هیچی نمیگم حتی تولدت رو تبریک نمیگم و از اون حرفای تکراری 

همونطور که گفتی تو گذشته اشتباهات زیادی داشتی و الان میخوای همشون رو فراموش کنی 

فکر کنم این جمله تمام اون حرفایی که میخوام بزنم رو میگه :

.

.

.

.

"من نبودنت رو حس میکنم و بودنت لازمه "

پ.ن: قرار نبود یه چیز خفن بنویسم 

حس میکنم همشون تکراری ان 

پس بیخیال شدم .یه ادم خفن میتونه یه چیز خفن بنویسه ‌و من خفن نیستم و افکار قشنگم الان حسابی درگیرن


حس اضافی بودن میکنم 

سکوت میکنم.

از اون جمع دور میشم 

اشک توی چشمام جمع میشه و بازم بغضمو قورت میدم و دستامو مشت میکنم و با خودم میگم 

"من گریه نمیکنممن گریه نمیکنم"

حس میکنم که چقدر بی ارزشم (به خاطر تمام کارایی که کردین)

حس اینکه بازم من همون ادمم و شما هم قراره همون کارو کنین

ترس از دست دادن و  از اینکه دلم بشکنه (و یا اینکه خودم دلتون رو بشکنم )

از اینکه هنوزم حس میکنم اگه بخواین انتخاب کنین بازم من و مثل یه آشغال دور بندازین 

امروز اینا رو بیشتر از هر وقت دیگه ای حس کردم و همین باعث شد ساکت باشم 

تمام مدت تماشا کردمدیگران رو 

من ادمی نبودم که تماشا کنم.بلکه دیگران من و کارام و خنده هام و حرفام رو تماشا میکردن

.گاهی حس میکنم دلیلی واسه این ناراحتی نیست ولی من بهش نیاز دارم نمیتونم همیشه بخندم که اینطور نیست؟

.

.

.هر وقت اومدم با یکیتون حرف بزنم یکی اومده و من بازم به این نتیجه رسیدم که نمیتونم با کسی تنهایی حرف بزنم 

نمیتونم با این حال پوکرم برم با یه ادم خوشحال حرف بزنم و حالش رو بد کنم 

خوب میشم و بازم مثل همیشه خودم خوب میشم میدونی .

منتظر اینکه کسی حالت رو خوب بکنه نباش .!

الان دیگه حتی نمیگم وقتی که خودم نتونستم میرم از یکی دیگه کمک میگیرم

این طوری بهش فکر میکنم که تو این دنیا کسی رو ندارم و تنها خودمم و خودمم باید مشکلمو حل و حال خودمو خوب کنم ^^

 

 


آدم باید یه باباطاهر تو زندگی‌ش داشته باشه

که بهش بگه :" گلِ سُرخم چرا پژمرده حالی؟

بیا قسمت کنیم دردی که داری.

که تو کوچک‌دِلی طاقت نداری"

 

 

 

 

پ.ن: اهم اهم! نمیدونم الان باید چی بگم،اینو فقط بخاطره این اضافه کردم تا بگم ک من حالم خوبه:/!

 

فقط چشمم خورد به این جمله و گفتم چقدر قشنگ و خواستم با شما به اشتراک بزارم تا فیض ببرید . حالا یه جورایی هم حرف‌خودمم بودا ولی اونقدر دپرس نبودم. [ حس میکنم قبل از اینکه پستی بزارم باید با "دنیز" حرف بزنم و بگم حالم خوبه و فلان. وگرنه تا صب بهم پیام میده و پست میزاره و مطمعنن کلی هم ناراحت و نگران میشه که من باز چمه و چرا فاز برداشتم.] 

 

پ.ن: از این به بعد حالمو بیشتر شرح میدم که نگران‌تون نکنم:"))

 

 


ازش پرسیدم: این زخما کی خوب میشن؟

گفت: نخواه که خوب بشن، بخواه که همراهت بشن.

گفتم: یعنی تا ابد باید به تن بکشم این زخمارو؟

گفت: این زخما یه مرزن مرز بین چیزی که بودی و چیزی که شدی.

این مرزو باید همیشه حفظ کنی توو از این به بعد زندگیت، توو انتخاب‌هایی که خواهی داشت،

توو رابطه ات با آدم‌ها.

به مرور می‌بینی این زخم‌ها برات قابل درک میشن انقدر که دیگه دردت نمیاد؛

اینجاست که دیگه میشن برات یه جای زخم، نه خود زخم میشن یادگاری میشن تجربه

توو پیچ و خمای زندگیت وقتی بهشون نگاه میکنی

درسات رو یادت میارن و کمکت میکنن که قدم بعدیت رو محکم‌تر و سنجیده‌تر برداری.

این زخمارو دوست داشته باش، اونا تورو بزرگتر کردن.

 


تولدت مبارک بهترین و خوشگل‌ترین و کیوت ترین‌و بامزه ترین جوجه‌ی دنیا:')

 

تولدت مبارک سهون.

خب ـ این پست برای توعه!.

برای کسی که شاید ازم کلی بزرگ‌تره اما همیشه مثل خواهرم یا مادرم بوده.

برای کسی که با اینکه وقت ندا‌شت اما همیشه به حرفام گوش میداد و برام راه‌حل میاورد ، برای کسی که همیشه بهم میگفت احمق و یکی میزد پس سرم.

کسی که هر وقت مشکلی داشتم برام حل‌ش میکرد.

مرسی که هستی:')

مرسی که وجود داری.

میدونم جدیدا بیشعور شدم و زیاد سراغت‌رو نمی‌گیرم.

بهونه هم برات نمیارم.

فقط بدون هم تو سرت شلوغه و هم من.

یه باره دیگه تولدت‌رو تبریک میگم:)

دوستت دارم یه عالمه.

 

"واقعا نمیدونم از دستت چیکار کنم ، گاهی اوقات مثل بچه‌ها رفتار میکنی و چرت و پرت میگی!

صدبار بهت گفتم برای کارات دلیلِ منطقی بیار!"

 

حس میکنم روزه‌تولدت قرار مثل ماله من بشه.

تک و تنها.

اخه همه‌اینجان:"(

فردا رو به خودت استراحت بده و ریلکس کن. و چن تا عکس از سهون ببین*-*

❤️


اولین.!

 

هیچوقت اولین‌هارو دست‌کم نگیرید.!

اولین ها همیشه موندگار می‌مونن،شاید تو زندگی‌تون نباشن اما هیچوقت از ذهنت پاک نمی‌شند.

مثل ، اولین دوست ، اولین عشق ، اولین خاطره‌ی دو نفره ، اولین غذایی که می‌پزی و اولین کتکی که میخوری.!!.

ادامه مطلب

تا کِی؟

چقدر دیگه باید قلبمو بشکنی و من نادیده بگیرم 

اره تموم شد 

تو اول مقایسه کردی 

تو باعث شدی مقایسه کنم 

تو.باعث تمام این های تویی 

تویی که هنوز نمیدونم چیکار باید بکنم 

اره بدجور دلمو شکستی 

دیگه حتی نمیدونم آیا بهترین دوستم هستی یا نه؟

نمیدونم واقعا نمیدونم 

تا وقتی نفهمی و بهم نگی چیزی درست نمیشه 

اره تو دله منو شکستی 

و حتی شجاعت اینو نداری که بهم بگی که چرا ؟

و همین باعث میشه فکر کنم واست مهم نیستم 

درسته و دقیقا من سه سال کنارت بودم

پس من چی شکستن دلم اینقدر واست راحت و اسون بود؟

به من مدیون نیستی؟

 


_ دیونگی 

_ درگیر و سردرگمی

_ نفرت از خود

_ غم‌و افسردگی

_ فاز برداشتن

احساساتمون شبیه به همه .

شاید بخاطره همینه که انقدر به هم نزدیکیم.

وقتی راجب خودمون پنج‌نفر دقت کردم،دیدم همه‌مون یه درد مشترک داریم

فکر کنم اون درد مارو انقدر به هم نزدیک کرده

خدا ادمایی که کناره هم میزاره که به هم نیاز دارند.

شاید حالا بفهمم چرا با وجود این همه دل‌شکستگی و انتقاد از هم. هیچوقت از هم جدا نمی‌شیم‌

وقتی یکی ازمون می‌پرسه چرا انقدر باهم رفیق‌اید؟ نمیدونیم چه جوابی باید بهش بدیم‌.

چون خودمونم نمی‌فهمیم‌ش! فقط میدونیم باید کناره هم باشیم‌.باید مواظب هم باشیم.

چون یکی اینو تو قلب‌هامون هک کرده،یکی از اون بالا مارو جادو کرده.


میتونم بگم جالب بود برام.

چی باید بهش بگم؟ـ

_ یه تجربه‌ی جدید!

اره . جدید و تازه بود برام.

به عنوان اولین ، باید بگم

اونقدر‌هاعم وحشدناک و خجالت‌اور نبود.

الان پر از احساسات و حرف‌های جدیدم.

فقط میشه گفت از وقتی بیدار شدم تا همین الان یه روزه فوق‌العاده رو گذروندم.

لبخند زدم ، از ته دل 

با اینکه دیشب حاله خوبی نداشتم،امروز همه‌چی جبران شد.

:"))


چند روز گذشته؟ 

دو روز؟؟

دلم تنگه.

میخوام بیام مدرسه

میخوام دوباره همه‌تون رو ببینم و بخندم.

میخوام دوباره احساس خوشبختی کنم.

دارم با خودم فکر میکنم.

چی میشد یکم بیشتر بهشون نگاه میکردم،بیشتر دست‌هاشون رو میگرفتم و بیشتر کنارشون میخندیدم.

چی میشد بیشتر بهشون توجه میکردم ، موقع رفتن محکم تر بغلشون میکردم.

شاید اون‌موقع اینطور دلم براتون تنگ نمیشد. شاید اینطور یهویی احساس تنهایی نمیکردم


_تو لیاقت اظمو نداری،تو لی رو بهش ترجی دادی.

_ تو لیاقت اونو نداری!! 

_ شاید به همین خاطره که قهر کرده

_اظمِ عزیزم:") حیف روزهایی که باهم گشتید و حالا سهون اینطوری جواب محبت‌هاتو داد.

 

اظم کیست؟ دختری با چشمان درشت و قشنگ،لبخندی به زیبایی الماس به همراه عینک‌های مکعبی قشنگ‌ش^^

مهربون و یکی مثل خودم. تو خیلی چیزا شبیه به همیم اما سهون قبول نداره:( 

 

به سهون: چرا نمیزاری باهاش دوست بشم؟:(( تو حتی نگفتی  من چیکارتم:/ با اینکه ساچ رو بهش معرفی کردی.

_ اصلن منم قهرم باهات.

 

پ.ن: لی اگه داری اینارو می‌بینی بدون ازت متنفرم!!


.

.

.

.

.

 

دنیز خوشحال بود 

حالش خوب بود 

هنوز به خاطر چند روز پیش خوشحال و سرحال بود 

حتی تو هم نمیدانی چقدر برایش سخت بود که ان سوالی که مدت ها بود ذهنش را درگیر کرده بود بپرسد 

قطعا نمیدانست پرسیدن ان سوال نفرین شده چه عواقب و یا جوابی دارد وگرنه ان را نمیپرسید 

حال دیگر دیر شده بود انها چند ساعت درگیر بودند

ان بغض داشت خفه اش میکرد 

و طرف دیگر داشت سعی میکرد برایش توضیح دهد 

با هر کلمه که روی صفحه گوشی نمایش داده میشد 

قلبش بیشتر به درد می امد 

دردناک بود که همیشه از همان جا ضربه میخورد 

شاید چیز مهم و یا بزرگی نبود 

اما، دنیز در ان لحظه زیادی ناامید و داغون بود که به این چیز ها فکر کند 

باید سکوت میکرد اما خودش میدانست که این بغض خفه و نیست و نابودش میکند 

حرف زد و بیشتر نابود شد 

حرف زد و .

میدانی غمگین تر از همه چیز این بود که اولین کسی که دنیز به ان پناه میبرد، او بود 

همان کسی که

نمیخواهم بگویم

 

 

پ.ن: گذاشتن این متن دلیل خاصی نداره .میخوام اینجا باشه چون میدونم همیشه میمونه 


 

 

هوا گرگ میش بود 

نگاهش را از پنجره گرفت 

نگاه کردن به ان تصاویر در حال گذر فعلا برایش جالب نبود و ارامش نمیکرد 

خیلی وقت بود که حس هایش مانند موج در هم امیخته میشدند 

سیم های مغزش انگار اتصالی کرده باشند درد میکردند

از جنگ با خودش سخته شده بود 

دیگر ماشین به او ارامش نمیداد، خیلی وقت بود 

دیگر اهنگ مورد علاقه اش جایی بین اهنگ هایش نداشت 

عذاب میکشید 

ان هم خیلی زیاد

کسی متوجه عذاب کشیدنش نبود 

کسی نمیدانست 

و او سردرگم رها شده بود 

تا کشته شود

به دستِ خودش


_ بهم زیاد محبت نکن.!

+چرا اینو میگی؟ چی شده؟

_هیچی نشده فقط بهم زیاد محبت نکن 

من زود عادت میکنم و اگه یه روز حواست بهم نباشه و بهم محبت نکنی .اون وقته که من .!

+من نمیفهمم چی میگی

_اشکال نداره ولی بهم زیادی محبت نکن

+باش 

 

پ.ن:واسه نوشتن این متن دلیل دارم و واسم اتفاق افتاده 


 

 

۱- وقتی زن دایی‌م جای مامانم اومد مدرسه‌مون.

۲- وقتی با زن دایی‌رفتم خرید.

۳-وقتی مانتویی که زن دایی گفتو خریدم.

۴- هرچیزی که شامل زن دایی بشه

۵- وقتی با فاط اوکی شدیم و بهش گفتم بهم بگه دلش برام تنگ شده.

۶-وقتی به دوستم زنگ زدم.

۷-وقتی متنه مبینا رو خوندم.

۸-وقتی که جه بوم رو دوباره دیدم.

۹-وقتایی که خودم بودم.

۱۰- وقتی که لیتل رو می‌خونم[ ی لبخنده عجیبی میزنم‌]

۱۱- وقتایی که دورهمی می‌بینم و از دیدن مدیری ذوق‌مرگ می‌شم.

۱۲- وقتی که چند تا مومنت از اکسو و بی‌تی‌اس می‌بینم.

 

پ.ن: به نیابت از اکسو و بی تی‌اس سعی کردم چند تا متن نکته دار بنویسم.

 

پ.ن۲: ممنونم از تمامه کسایی که منو به این چالش دعوت کردن. ایده‌ی این چالش ماله شارمین  بوده و ممنونم ازشون:)

 

_ خوشحال میشم شماهم که متن‌مو میخونید این چالش رو انجام بدید.


خب 

۱_ وقتایی که بارون میومد و من کنار دوستام بودم 

۲_ وقتی که متن نفیسه رو خوندم و وقتی دیدم من و دعوت کرده 

۳_ تمام وقتایی که داشتم انیمه و فیلم کمدی و درام  میدیدم 

۴_اون روزی که قرار بود بریم خونه خاله 

۵_وقتی که رفتیم جشن توی مدرسه و تا ساعت ۹ اونجا بودیم و کارای مختلفی انجام دادیم^^

۶_ وقتایی که با کوکو حرف میزدم و چرت و پرت میگفتیم و در کمال تعجب میذاشتیمشون استوری 

۷_ وقتی که به خاطر تن تن خوشحال بودم**

۸_ وقتی که زر بهم میگفت بهترین دوستشم (دیگه نمیگه)

۹_وقتایی که کاکتوس بهم میگفت دوستم داره

۱۰_ وقتایی که با دختر داییم میرقصیدیم

۱۱_وقتایی که زن داییم مسخره بازی در میاره 

 

 

پ.ن: فک کنم کافی باشه^^

این چالش ازشارمین  هست 

و از نفیسهممنونم که دعوتم کرد

و من هم دعوت میکنم دوباره از لیتل_اشلی و کوکو


از همینجا از تک‌تک‌تون که نگرانم بودید و برام وقت گذاشتید ممنونم:")) مرسی که برام پیام‌های دلگرم کننده میفرستادید و باهام همدردی میکردید. این کلمات برای من مهمن.چون فهمیدم براتون مهمم

 

پ.ن: دلم میخواد ساله جدید رو کناره‌هم باشیم.دلم میخواد اونقدر به هم نزدیک بشیم که بتونم شما رو  بخشی از خانوادم بدونم. دلم خیلی چیزا میخوادامیدوارم بتونیم همدیگه‌رو دوست داشته باشیم و تا هرکجا که شد مراقب‌همدیگه باشیم.

پ.ن۲: کاشکی ادرس وبلاگمو دا‌شتید و حرفام رو می‌دید 


این دو شبه دارم همش خوابه گریه و زاری و مرگ‌ و میر می‌بینم:((

یعنی چی عاخه؟ دیشب خواب دیدم بابابزرگم دوباره فوت کرده و همه دارند گریه میکنن.

حسابی گیج بودمدوباره قیافه‌ی عمه رو با اون حاله زار دیدم.

اما ایندفعه ما خونه‌ی باباحاجی اینا بودیم

حس بدیع . دلم نمیخواد برای کسی اتفاقی بیوفته

شب قبل‌ترشم خوابه خوبی ندیدم انگار دوباره حاج قاسم شهید شده بود

همه داشتند گریه میکردند.

دو-سه روز مونده به سال تحویل

این خوابا منو می‌ترسونه.


به حرف هاش گوش میدم 

و با تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشد من رو یاد اون وقتایی که تمام این چیزا رو تجربه کردم می انداخت 

نمیگم که وضعیت ما دقیقا مثل هم هست اما یه وقتایی منم همین حس رو داشتم 

.

.

.

حالا من بودم که حرف میزدم و نمیدونم  چطور اون حرف ها به ذهنم میومدن 

انگار داشتم اونا رو به خودم میگفتم 

اره من داشتم تک تک حرفایی که یک روزی دیگران بهم گفته بودن رو به اون میگفتم ولی انگار داشتم اینا رو به خودم میفهموندم 

میخواستم بهش دلداری بدم 

میخواستم گریه کنم ولی گریه نکردم 

و در عوض خیلی جدی باهاش حرف زدم 

 

 

*نوشته شده در ۱۷ فوریه ۲۰۲۰*


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

A guy Called Vahid Conscious Cores تنگه احد وبلاگ اختصاصی انجمن بلوچستانیها بیمه پارسیــــــــان - نمایندگی زارع امیــن دنیای فناوری ابوالفضل حیدریان| دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق خصوصی بَلْ‌وا پکیج سرا: تعمیر پکیج در کرج | تعمیر تخصصی پکیج در شهر کرج فروشگاه لوازم خانگی لواخ